خاطرهﺍﯼ از یک رفیق زندانی از زندان قزل حصار
زندانیانی که در بهار ١٣٦٢ در زندان قزل حصار بودند، حادثهﺍﯼ را که به نام "بحث آزاد" در آنجا اتفاق افتاد، به یاد می آورند. علی، یکی از شرکت کنندگان در این "بحث آزاد" خاطرۀ خود را از آن شب نوشته و برای بیداران فرستاده است. در کتاب حقیقت ساده هم از این حادثه یاد شده است. هر دو مطلب در تکمیل همدیگر در اینجا آورده می شود. شاید کسان دیگری هم که آن شب شاهد ماجرا بودند، خاطرۀ دیگری داشته باشند. چه خوب می شود که خاطرهﻫﺎﯼ مختلفی از آن شب یا از اتفاقات شبیه آن برای ثبت در تاریخ در اینجا یا هر جای دیگری منتشر شود
سه شنبه ٦ اردیبهشت ١٣٦٢ ما را به سالن بزرگ واحد ٣ برای شرکت در "بحث آزاد" بردند. آنجا زندان قزل حصار بود. مدتها بود که یک روحانی بنام موسوی به زندان می آمد و بر ضد مارکسیسم تبلیغ می کرد و برای تظاهر به خودمانی بودن و برای این که حرفهایش نافذتر باشد، کت و شلوار می پوشید. مبتکر این "بحث آزاد" او بود و خیلی منم ــ منم می کرد. ورد زبانش این جمله بود: من دویست تناقض در ماتریالیسم پیدا کردهﺍم.زندانیﻫﺎ نامش را گذاشته بودند آقای تناقض. آن شب برنامهﺍش را چنین شروع کرد: زمان شاه زندانﻫﺎ این طور که حالا هست، نبود. حالا هر حرفی و راجع به هر چیزی که بخواهید می توانید بزنید. امشب بحث آزاد داریم.
وقتی گفت "هر چی"، در ذهن من جرقهﺍﯼ ظاهر شد. گرچه منظور او اسلام و مارکسیسم بود، ولی من به خودم گفتم: علی، یکی باید برود و از شرایط زندان بگوید. از آزار و اذیت توابﻫﺎ، از اجبار در به جا آوردن مراسم مذهبی مثل همین برنامهﻫﺎ، از نبود امکانات رفاهی و از قطع هواخوری که حالا پنج ــ شش ماهی می شد. حدود دو سال از دستگیری من می گذشت ولی پروندهﺍم رو نشده و نکات ناگفتۀ فعالیتﻫﺎﯼ سیاسیﺍم مبهم باقی مانده بود. همیشه این احتمال وجود داشت که محکومیتم از این هم بدتر شود. در نامهﻫﺎیم به خانواده به طور سرپوشیده نوشته بودم که اگر من رفتم، ناراحت نباشند. مثلاً یکبار در یک کیف جیبی، که از مقوای شیر پاکتی درست کرده بودم، این شعر را نوشتم:
دست از طلب ندارم، تا کام من برآید یا جان رسد به جانان، یا جان زتن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید
و آن کیف را به خانوادهﺍم هدیه کردم. در زندان طوری رفتار می کردم که به قول معروف دم به تله ندهم تا بیهوده تحت فشار قرار نگیرم. اما تازگیﻫﺎ پاپیچ من هم شده بودند. چند بار نزدیک بود مرا هم همراه زندانیان دیگر برای تنبیه به انفرادیﻫﺎﯼ گوهردشت بفرستند. شاید تنها به این دلیل که برنامۀ روزمرۀ من با نظم خاصی تنظیم شده بود. اول ورزش صبح گاهی که دویدن و نرمش بود، بعد از آن دوش می گرفتم حتی اگر آب سرد بود. بعد از صبحانه کتاب می خواندم بعد از ناهار استراحت می کردم و عصرها قدم می زدم. استقلال زندانی خوشایند نگهبانﻫﺎﯼ زندان نبود.
به خودم گفتم: یکی باید برود و حرف بزند. این کس چرا تو نباشی؟ تو باش! اگر به خاطر حرفﻫﺎئی که زدی، اعدامت هم کردند، اشکالی ندارد. چون که یک اقدام انسانی کردهﺍﯼ. ارزشش را دارد. رو شدن یا نشدن پروندهﺍت هم ربطی به این صحبتﻫﺎ ندارد. شاید ببرندت و به خاطر حرفﻫﺎئی که اینجا زدی، تحت فشارت قرار دهند و بلوف بزنند که مسائلت را نگفتهﺍﯼ و غیره. برای همۀ اینها باید آمادگی داشته باشی ولی برو.
با خودم کلنجار می رفتم. لحظهﺍﯼ بود که باید تصمیم بزرگ زندگیم را می گرفتم. زیپ پولیور گرم کن ورزشیﺍم را بالا و پائین می کردم. تا آن که تصمیمﺍم را گرفتم. زیپ گرم کن را به تمامی بالا کشیدم و بلند شدم که به طرف جلوی راهرو، جائی که موسوی نشسته بود، بروم. مسئول بند گفت: کجا؟ گفتم: می خواهم بروم و بحث کنم.
با تعجب پرسید: می خواهی بروی بحث کنی؟
مصمم گفتم: بله
اجازه داد که بروم. مثل این که انتظار بحث از کسی را نداشتند چه رسد به من «موش مرده و ریقو». به سمت تریبون راه افتادم. چند متری فاصله داشت. نگاه زندانیﻫﺎ مرا تعقیب می کرد. "این علی است؟" پیش از رسیدن به صحنه حاج داوود ــ رئیس زندان قزل حصار. ــ را دیدم که با تعجب آمیخته با تهدید گفت: بفرمائید.
جلوتر در زیرهشت حضور اسدالله لاجوردی توجهم را به خود جلب کرد. دراز به دراز خوابیده بود و صدای خر و پفش به هوا بود. رفتم و روی صندلی کنار موسوی نشستم. دوربین فیلم برداری مشغول فیلم برداری بود. در جلوی درب هر بندی یک تلویزیون مداربسته قرار داشت تا زندانیانی که در راهرو روی زمین نشسته بودند، بتوانند برنامه را تماشا کنند. راهرو بزرگ تر از آن بود که زندانیان بتوانند صحنه را ببینند. به تخمین می توانم بگویم که حدود ٢٠٠٠ زندانی آنجا بودند.
شروع به صحبت کردم و حرفﻫﺎئی را که در ذهنم ردیف کرده بودم، به ترتیب و با حرارت به زبان آوردم. گفتم:
ما اسلام را در رفتار شما می بینیم. حرفﻫﺎﯼ قشنگ می زنید. این حاج داود حرفهای قشنگ می زند ولی حرفش با عملش نمی خواند. ما حرفﻫﺎ را می شنویم ولی عمل را هم می بینیم. مثلاً آقای موسوی تبریزی، دادستان کل انقلاب می گوید که ما هیچ زندانی نداریم که به جرم ایدئولوژیک یا کمونیست بودن در زندان باشد. ببینیم این حرف تا عمل چقدر فاصله دارد. بابا! زندانی محدودیتش همین است که توی این چهاردیواری باشد ولی در همین چهاردیواری باید از امکانات برخوردار باشد. جنایتکارترین حکومتﻫﺎﯼ جهان را هم وقتی کسی را می اندازند زندان، شرایط اولیۀ زندان مثل غذا و هواخوری را برایش فراهم می کنند. دیگر به او توهین نمی کنند و این طور نیست که هر ننه من غریبی که از راه می رسد بهش اهانت کند. ده نفر به نام تواب می ریزند روی سر یک نفر و او را می زنند. من نمی خواهم مسائلی را که در گذشته در این زندان بوده، زنده کنم. آن شخصی * که به نام تواب کثافتکاریﻫﺎ کرده، پردۀ گوش پاره کرده و ...، حالا چه می کند؟ من نمی خواهم چوب به مرده بزنم.
اشاره کردم به جمعیت و ادامه دادم: این جوانﻫﺎ که شاه را سرنگون کردند، مطمئناً زیر بار هیچ دیکتاتوری دیگری نخواهند رفت. این جوانﻫﺎ اگر دیدند که در اثر حرفﻫﺎﯼ من، فشارها و محدودیتﻫﺎ را برداشتید، سرمشق می گیرند و می آیند آنها هم حرفﻫﺎشان را می زنند. وگرنه به راه خودشان ادامه می دهند و گول "بحث آزاد" را نمی خورند.
وقتی آمدم به قزل حصار و خبرهای مربوط به این تواب را شنیدم تعجب کردم. تعجب از این که چطور یک نفر بلند نشده بزند توی دهان اینﻫﺎ ــ این جوانﻫﺎئی که شاه را سرنگون کردهﺍند.
از زندانﻫﺎﯼ شیلی و ترکیه نام بردم که سرآمد دیکتاتوری و نقض حقوق بشر در جهان بودند. این طور خواستم بفهمانم که مسئولین این زندانﻫﺎ هم مثل آنها هستند گرچه در حرف ادعاهای دیگری می کنند. در حین صحبتﻫﺎیم لاجوردی را از خواب بیدار کردند. دیده بودند اوضاع خیلی خیط است. چند تواب آمدند و علیۀ من حرف زدند ولی آنها با حرفﻫﺎﯼ سبک خود، تهی مغزی شان را بیشتر به نمایش گذاشتند و خود را ضایع کردند و این به نفع من شد. در جواب آنها گفتم که من مسئلۀ شخصی ندارم و نمی خواهم از خودم دفاع کنم. هر حرفی می زنم مربوط به همۀ زندانیان است.
در همین حین یاداشتﻫﺎئی از طرف زندانیان حاضر در جلسه دست به دست می آمد به طرف ما. من آنها را از پشت تریبون می خواندم. همگی شکایت از اوضاع زندان بود. لاجوردی وقتی دید که اوضاع خیلی خراب است و تقریباً رشته از دست او و حاج داوود خارج شده، شروع کرد به صحبت. اول گفت: خیلی خوب، خیلی خوب شما پیش بردید. شما برنده شدید شما برنده شدید.
او حالتی دستپاچه و لرزان داشت. موقعی که لاجوردی داشت صحبت می کرد به خودم گفتم من هیچ کاری که از دستم بر نیاید، جلوی این لاجوردی هیچ سستی و تزلزلی به خرج نمی دهم و انتقام پدرو مادرهائی را که جوانﻫﺎشان را از دست دادهﺍند، از این لاجوردی می گیرم. این اعتراف لاجوردی که دستپاچه چند بار گفت شما برنده شدین روحیۀ مرا دو چندان کرد. بعد صحبت را عوض کرد عکسی را گرفت روبه دوربین و مدعی شد که او در کردستان به «شهادت» رسیده است. بعد رویش را به من گرداند و گفت: شما کسانی هستید که برادران ما را با قساوت در کردستان به شهادت می رسانید.
عجب! من چه گفتم و لاجوردی چه می گوید. اوضاع کردستان چه ربطی به وضعیت بد زندانﻫﺎ دارد؟ رویم را به طرف لاجوردی گرداندم و پرسیدم: منظورتان من هستم؟
گفت: نه، شما نه، امثال شماها را می گویم.
بعد برای آنکه باخت خود را جبران کند، شروع کرد به پرخاش و درهم کوبیدن شخصیت من در مقابل آن همه زندانی. با این کار می خواست روحیهﺍﯼ را که در بین زندانیﻫﺎ ایجاد شده بود، به یاس مبدل سازد. رو به من گفت: خیلی خوب، حالا از خود شما شروع کنیم: بفرمائید از ایدئولوژی مارکسیسم دفاع کنید.
من گفتم: من مارکسیست نیستم و این صلاحیت را در خودم نمی بینم که بخواهم آن را رد یا از آن دفاع کنم.
بعد پرسید که به چه جرمی دستگیر شدهﺍم و من پاسخ دادم که در رابطه با حزب توفان دستگیر شدهﺍم. گفت:
خوب، گروه تان را محکوم کنید.
گفتم که اینجا نیامده ام که گروهﺍم را محکوم کنم و نیامده ام که مصاحبه کنم. ده سال از حکمم باقی مانده. بعد از ده سال این سؤال را بکنید. من هم آن موقع جواب می دهم که مصاحبه می کنم یا نمی کنم.
این حرفﻫﺎ مثل این که پتکی بودند که بر سر لاجوردی کوبیده شدند. با صدائی پر از ارعاب و خشم گفت: خیلی خوب، بفرمائید بنشینید.
از صندلی پشت میکروفون برخاستم و سر جایم برگشتم. در این موقع چند زندانی دیگر، که از بندهای دیگری بودند، تشویق شدند که بلند شوند و حرفهاشان را بزنند. یکی از آنها پشتش را به دوربین کرد و علامت ضربدری شلاق را بر پشتش نشان داد. کردها فشارهای طاقت فرسائی را که در بند بر آنها می رفت، مطرح کردند. صحبت از سوء استفادهﻫﺎﯼ جنسی هم شد. مسعود گفت که توابﻫﺎ یا فاعل هستند یا مفعول.
لاجوردی این را بهانه قرار داد و با صدای تهدید آمیزی گفت: اگر نتوانی این حرف را ثابت کنی، می فرستمت دادگاه تا حاکم شرع برایت حکم تعزیر صادر کند.
بحث آزاد یا غیر آزاد آقایان بهم ریخت. لاجوردی برای اتمام جلسه گفت: این افراد با قصد قبلی آمده بودند که برنامۀ ما را به هم بریزند. آنها به مدت نامحدود به انفرادی می روند تا باعث عبرت دیگران شوند.
نگهبانان مرا از جا بلند کردند و به سمت زیرهشت بردند. آن شب من به بند برنگشتم. من و چهار زندانی دیگر را که آن شب زبان به انتقاد گشوده بودیم، وادار کردند که در زیرهشت سرپا بایستیم. آن شب تمام شد روز بعد هم این سرپاایستادن ادامه داشت؛ شب بعد از آن هم همین طور. ٢٨ ساعت تمام سرپا بودیم با چشمان بسته و باید دستﻫﺎ را هم بالا می گرفتیم. هر ربع ساعت می آمدند و ما را کتک می زدند. پاسداری آمد و گفت: کی گفته پاهاتان بسته باشد؟ پاها باز!
ربع ساعتی بعد پاسداری دیگر آمد و گفت: کی گفته پاها را باز کنید؟ پاها بسته!
دیگر نائی برایمان نمانده بود. به نگهبانﻫﺎ گفتم با حاج داوود کار دارم. تا ساعتﻫﺎ نیامد. خودش مستقیم نمی زد پاسدارها را جلو می انداخت. وقتی آمد، به او گفتم: لاجوردی گفته ما را بفرستی انفرادی، نگفته که سرپا بایستیم نگفته که هی کتکمان بزنند.
خطر اعدام را هم می دیدم. لاجوردی گفته بود که با برنامۀ قبلی برنامه را به هم ریختهﺍیم. معنی این حرف می توانست این باشد که ما تشکیلات مخفی در زندان داریم و این یعنی اعدام.
ساعت ١٢ شب دوم گذاشتند که بخوابیم و برایمان پتو آوردند. وای، چقدر خسته بودم. پتوها را روی زمین پهن کردیم و خوابیدیم. آن شب خواب چقدر چسبید. روی همان زمین خالی و کثیف.روز پنجشنبه ٨ اردیبهشت ١٣٦٢ ما را در کانتینر ماشینی که برای حمل و نقل خوابار و گوشت زندان استفاده می شد، جادادند و به زندان گوهردشت فرستادند. *
در زندان گوهردشت سلول من در طبقۀ سوم قرار داشت. سالن ١١، سلول ١٠٩ که بعداً به شمارۀ ٣٣ تغییر یافت. هنگام ورود به سلول ما را بازرسی بدنی کردند و تمام وسایلمان را گشتند. این که می گویم همﺁ وسایل، منظورم تنها وسایل ضروری بود، ساک و بقیه وسایل ما را پشت در گذاشتند. من با مسعود هم سلولی شدم. گوهردشت زندانی تازه ساز و نسبتا مدرن است که شاه آن را ساخت ولی فرصت بهره برداری از آن را نیافت و این فرصت را به رژیم جمهوری اسلامی سپرد. می گفتند حدود ١٠٠٠ سلول انفرادی دارد. اندازه سلول ما حدود یک و هفتاد در دو و هفتاد بود. توالت فرنگی و روشوئی، که آب گرم و سرد داشت، به سبک بند ٢٠٩ اوین، گوشۀ سلول جا گرفته بود. بهتر از همه، پنجره اش بود که بالاتر از سر شانه من قرار داشت و البته پوشیده با میله های کرکره مانند که تماشای بیرون را سخت می کرد. اندازۀ پنجره تقریبا یک متر در یک متر بود و می شد از لای درز میله ها ساختمان روبرو را دید که از بالای آن قسمت کوچکی از فضای باز که نمائی از تپه و سبزی درخت در آن پیدا بود. می شد گاه به گاه کلاغﻫﺎئی را هم دید. این منظرۀ همیشگی من بود.
حوالی ظهر غذا آوردند که شامل آش رشته بود. پس از ناهار خوابیدیم. هنوز خستگی ٢٨ ساعت سرپا ایستادن از تن در نرفته بود. خواب در آن سکوت و آرامش مطلق لذتی داشت که مزهﺍش هنوز در خاطرهﺍم مانده است.
در سلول آقا بالاسر نداشتیم. سر و کارمان فقط با نگهبانی بود که غذا می آورد و هفتهﺍﯼ یک بار ما را به حمام می برد. نظم برنامۀ روزانه مان دست خودمان بود. از مراسم اجباری دعا، سخنرانیﻫﺎﯼ مذهبی و مصاحبۀ زندانیان در اینجا خبری نبود. جان می داد برای حبس کشیدن! این چهاردیواری مال خودمان بود. این، سهم ما از تمام عالم هستی بود. به دیوارها دست می کشیدم و با خودم زمزمه می کردم: تو مال منی. من مالک شماها هستم.آن سکوت را صدائی شبیه صدای دستگاه تهویه، که اکثر وقتﻫﺎ روشن بود، درهم می شکست. پیش خودم مجسم می کردم: این سفینۀ ما است و دارد به سوی بینهایت حرکت می کند، به سوی لایتناهی و در سفری طولانی، کهکشانﻫﺎ را پشت سرمی گذارد.
زمان شروع دوران انفرادی معلوم بود ولی پایانش را نمی دانستی. لاجوردی گفته بود «نامحدود». پیه چند سال را به تنم مالیده بودم. این سلول را دوست داشتم و خاطرات زیادی از آن برای بازگوئی دارم.
* این شخص بهزاد نظامی بود. او در دورهﺍﯼ مسئول یکی از بندهای قزل حصار بود. او بهمراه باند خود با ایجاد رعب و وحشت، اعمال شنیع، زدن و کتکﻫﺎﯼ شدید یکه تازی می کرد.
نقل از سایت بیدارانhttp://www.bidaran.net/spip.php?article283
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر